قصهٔ دقوقی رحمة الله علیه و کراماتش . آن دقوقی داشت خوش دیباجهایعاشق و صاحب کرامت خواجهای در زمین میشد چو مه بر آسمانشبروان راگشته زو روشن روان در مقامی مسکنی کم ساختیکم دو روز اندر دهی انداختی گفت در یک خانه گر باشم دو روزعشق آن مسکن کند در من فروز غرة المسکن احاذره اناانقلی یا نفس سیری للغنا لا اعود خلق قلبی بالمکانکی یکون خالصا فی الامتحان روز اندر سیر بد شب در نمازچشم اندر شاه باز او همچو باز منقطع از خلق نه از بد خویمنفرد از مرد و زن نه از دوی مشفقی خلق و نافع همچو آبخوش شفعیی و دعااش مستجاب نیک و بد را مهربان و مستقربهتر از مادر شهیتر از پدر گفت پیغامبر شما را ای مهانچون پدر هستم شفیق و مهربان زان سبب که جمله اجزای منیدجزو را از کل چرا بر میکنید جزو از کل قطع شد ,کراماتش ...ادامه مطلب